پارلماننیوز: رئیسمجمع تشخیص مصلحت نظام در آستانه سالروز 7 تیر و شهادت شهید بهشتی و 72 تن از یاران ایشان به بیان دیدگاه خود از این حادثه پرداخت.
به گزارش پایگاه خبری فراکسیون خط امام(ره)مجلس«پارلماننیوز»، متن این دیدگاه بدین شرح است:
بیست و نه سال پیش، بعدازظهر روز 7 تیرماه در لحظات پایانی یك جلسه طولانی شورای مركزی حزب جمهوری اسلامی در سرچشمه تهران كه درباره مسائل جنگ و انتخاب وزیر امور خارجه بود و بسیاری از دوستان و مسئولان آن روز بهویژه دو همسنگر دیرینم آیتالله دكتر بهشتی و آیتالله دكتر باهنر حضور داشتند، خبر آوردند كه حال همسنگر دیگرمان، آیتالله خامنهای كه روز قبل در یك بمبگذاری در مسجد ابوذر مجروح شده بود، وخیم است.
در یك آن چشمم با چشمان شهید بهشتی تلاقی كرد و عمق ناراحتی را در وجودشان دیدم. جلسه به پایان رسید و پس از مشورت، قرار – كه در آن لحظات تقدیر بود- بر این شد كه من بر بالین مجروح در بیمارستان بروم، دكتر باهنر به خاطر خستگی مفرط، لحظاتی قبل از انفجار در حال ترك محل بودند كه قبل از خروج از درب حیاط موج انفجار همراه با شعله ایشان را متوقف میكند تا پس از حادثه شاهد و مخبر صادقی از منظره دهشتبار باشند و دكتر بهشتی بماند تا در جلسهای دیگر با مسئولان عضو حزب از قوای مقننه، قضائیه و مجریه، درباره مسائل كشور بحث و تبادلنظر كنند.
وخامت حال آیتالله خامنهای بهگونهای بود كه همه چیز را فراموش كرده بودم و تمام فكر و ذكرم به كارهای پزشكانی معطوف بود كه برای كم كردن آلام ایشان تلاش میكردند.
با اینكه با حاج احمدآقا در منزل قرار داشتم، دیروقت به منزل رسیدم و دیدم ایشان منتظرم نشسته است. بحث درباره انتخابات ریاست جمهوری بعد از عزل بنی صدر بود. نمیدانم چقدر گذشت كه صدای زنگ تلفن مرا به سوی خود برد. صدایی خسته از آن سوی تلفن، شكسته و بسته خبر از حادثهای در سرچشمه داد كه بر من آوار شد.
چشمم را بر هم گذاشتم، قیافه و اسم همه كسانی به نظر میآمد كه قرار بود در آن جلسه باشند، مخصوصاً آخرین لحظات دیدار من با دكتر بهشتی و سخنانش كه در آستانه خروجی درب كه فكر میكنم گفتند: «تو برو، آنجا واجبتر است و ما اینجا را اداره میكنیم.»
نمیتوانستم باور كنم كه پس از مطهری، مفتح، هاشمینژاد كه رفته بودند و خامنهای كه معلوم نبود میماند یا میرود، حالا بهشتی و باهنر هم رفته باشند. گویی آسمان بر من فرود آمده بود و غم با همه سنگینی خویش قلبم را میفشرد و صدای زنگ تلفن كه گاهگاه به گوش میرسید و فاطمه، دخترم، برمیداشت و با خبرهای ضد و نقیضی كه میشنید، بر التهاب قلبم، آب میزد و آتش.
نمیدانستم چكار كنم، مأموران امنیتی اجازه حضورم را در محل حادثه نمیدادند و كلام تكراری آنها در پاسخ به پرسش تكراری من كه «چه شده؟» این بود كه صدای آمبولانسها قطع نمیشود، مردم مشغول بیرون كشیدن جنازهها و مجروحان از زیر آوارها هستند.
در گرماگرم آن لحظات هیجانی، صدای تلفن مرا به سوی خویش برد و وقتی گوشی را برداشتم، دیدم صدای دوستداشتنی دكتر باهنر است كه انگار از آسمانها صحبت میكند، بغضآلود و متعجب سلام و علیك كردیم. من فكر میكردم او نیز در جلسه است. او گفت: دربان به من گفته بود كه تو از درب خارج شدهای. پرسیدم: چه شد؟ تو چه شدهای؟ گفت: «قبل از شروع جلسه، آقای درخشان (یكی از شهدا) كه خستگی مفرط مرا دید، به اصرار گفت كه بروم تا استراحت كنم.
آمدم نزدیك درب بزرگ. همان لحظه كه میخواستم نزدیك ماشین شوم انفجار رخ داد. شعله آتش تا درب خروجی رسید و شیشههای ساختمان وسط شكست. دیوارهای سالن عقب رفته و سقف یكپارچه آمده پایین. برق خاموش، صدای ضجه و استغاثه و ذكر و دعا از زیر آوار به گوش میرسید. آتشنشانی آمده و جرثقیل میخواهد سقف را یكپارچه بردارد. خطر ضدانقلاب هم وجود دارد و مردم نمیگذارند چهرههای سرشناس در محوطه بمانند. با زور و التماس آنها را از صحنه بیرون میبرند.»
نمیدانم بر زبان آوردم یا در دلم بود كه به خاطر زنده ماندن ایشان خدا را شكر كردم، اما نمیدانستم او نیز به همین زودیها مسافر است. پرسیدم: بهشتی چه شد؟ گفت: نمیدانم، خبرها متناقض است. میگویند سالم است، میگویند مجروح شده و میگویند به شهادت رسید.
آن شب برای من به درازای شب عاشقان بیدل بود، اما با این تفاوت كه در سحرگاهش به جای وصل، خبر از هجران آوردند. ساعت 2 بامداد بود كه خبر آوردند بهشتی، بهشتی شده و من كوه مصیبت رفتنش را بر دوش گرفتم تا كارهای مملكت در غیاب دو رئیس قوه دچار مشكل نشود. صبح علیالطلوع به نخست وزیری رفتم تا هم بیشتر بدانم و هم ببینیم چكار باید بكنیم. قرار شد در یك پیام رادیویی با مردم صحبت كنم و دلداریشان بدهم!! پس از آن به مجلس رفتم، مجلسی كه خانه ملت بود، حالا دیگر خانه عزا شده بود. 27 نماینده از نقاط مختلف كشور پر كشیده بودند. كمی با نمایندگان صحبت كردم و قرار شد به مأمن دلها، یعنی جماران برویم تا دلگرمی فراق یاران را از كوه صبر یعنی امام(ره) بشنویم. 5/8 صبح روز بعد از حادثه بود كه در اتاق كوچك بیرونی امام را دیدم. دل ما میلرزید كه نكند از فراق «بهشتی مظلوم» دلش بایستد كه دل امتی میایستاد. با دیدن او، نمیدانم چه شد كه این شعر به یادم آمد:
بشكست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خمّ میسلامت، شكند اگر سبویی
باوركردنی نبود كه ایوب زمان در آن حالات كه میدانستم آتش غم در همه وجودش شعله میكشد، با ذكر حادثه و لطیفهای از تاریخ قدیم حوزه علمیه نجف و اشاره به سرنوش انبیاء و اولیاء به ما آرامش و اعتماد به نفس دادند.
كبوتر خیالم بر شاخسار یاد هر عزیزی مینشست كه هنوز نمیدانستم زندهاند یا شهید شدهاند، چون از لحظه انفجار تاكنون كسانی را دیده بودم كه فكر میكردم شهید شدند و كسانی را كه اسمشان قبلاً جزو مجروحان بود و یا اسمشان جزو شركتكنندگان در جلسه نبود، اما خبر میآمد كه شهید شدهاند.
ذهنم به سوی بهشتی میرفت، صدایش، خیالش، نگاهش، مظلومیتش و تمام خاطراتی كه سالهای سال با او داشتم، یك لحظه رهایم نمیكرد، مخصوصاً آن جملهای كه روزی به او گفتم: سید! با این همه تهمت و توهین چه میكنی؟ خندید و گفت: آسیاب به نوبت!
فكر میكنم سهشنبه بود كه قرار شد پیكر شهدا را تشییع كنیم. سه نظر بود: عدهای میگفتند به اصفهان ببریم، گروهی میگفتند به قم ببریم و اكثریتی كه میگفتند در بهشتزهرا، مركز نور باشند. در دفترم در مجلس شورای اسلامی نشسته بودم كه خبر آوردند ازدحام مردم برای تشییع شهدا بیش از حد شد. قرار شد برای مردم صحبت كنم، به محض اینكه با مردم روبرو شدم، شیون مردم چنان بلند شد كه من در تمام عمرم چنان صحنه اندوهباری را ندیده بودم و بعدها در زمان رحلت امام دیدم. دستهای مردم آنچنان در فضا حركت میكرد كه گویی طوفانی سهمگین مزرعه گندم رسیدهای را به موج انداخته است و شعاری كه بر شدت اشك من میافزود: «هاشمی هاشمی بهشتیات كو؟»
سعی میكردم گریه نكنم اما اشك امانم نمیداد، میدانستم همه ناظران داخلی و خارجی روی حرفهای امروز من حساب میكنند. پیش از این با تكرار آیات مربوط به جنگ احد كمی خود را دلداری داده بودم و آن روز برای مردم عزادار از توطئه شومی گفتند كه دشمنان انقلاب و اسلام در سر دارند.
سخنرانی آن روز من در اسناد و مدارك هست و كسانی كه میخواهند، میتوانند مراجعه كنند. بعد از حرفهای من بهشتی را مردم شهر به همراه 72 شهید دیگر بر شانههای خویش تا بهشت زهرا بردند و من به بیمارستان برگشتم تا نگذارم داغ این خبر بر دل رفیق و همسنگرمان، آیتالله خامنهای بنشیند. حال و روز خوبی نداشت، از درد به خود میپیچید، اما روزنامه و رادیو میخواست. گفتم: به چه كارت میآید؟ گفت: میخواهم بدانم در بیرون چه خبر است!! گریه امانم نمیداد و به سختی بغضم را فرو نشاندم و گفتم: آری، بیرون خیلی خبرها است كه حتماً باید بدانی!!!
گویا پس از رفتن من، فهمید و اینكه بر او چه گذشت، نمیدانم. من بودم و مجلسی كه حدنصاب نداشت. دولت بود و جلساتی كه چهار عضو فعال و چندین معاون وزیرش نبودند و قوه قضائیهای كه رئیس آن سیدالشهدای مسافران سرچشمه بود.
آتش جنگ در غرب و جنوب شعله میكشید و شورای عالی دفاع سه عضو اصلی خود، دكتر بهشتی، آیتالله خامنهای و دكتر چمران را نداشت كه چند روز پیش به شهادت رسیده بود. رقبای سیاسی كه بیكفایتیشان برملا شده بود، میخواستند روزگار را از گردش بیندازند و پس از عبور از گردنه احد حدود هفتاد تن را همراه حمزه انقلاب شهید كردند تا خیالشان از امام و یاران امام راحت شود.
روزهای تلخی بود، اما در آن تلخیها و سختیها، خدای بزرگ را بنازم كه لحظاتی بسیار شیرین را رقم میزند، مخصوصاً آن روزی كه نمایندگان مجروح را با برانكارد به صحن مجلس آورده بودند تا جلسه به حدنصاب برسد و وقتی صدای زنگ آغاز جلسه را نواختم، بر عظمت خون شهیدان درود فرستادم كه با موجآفرینی خویش نمیگذارند دریای انقلاب راكد شود.
پیر كنعانی انقلاب در هجران یوسف خویش سخنانی گفت كه برای ما و دشمنان، مایه دلگرمی و دلسردی بود. مخصوصاً جمله ای كه همه – دوست و دشمن را- به آتش كشید این بود كه «بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد» تعبیر مظلوم برای مرگش تمام تارهای عنكبوتی نفاق را بر هم ریخت و تعبیر مظلوم برای زندگیاش، آه از نهانخانه دلهایی برآورد كه با فریبخورده بودند و طعنهها را آغشته به توهین و تهمت كرده بودند و در هر فرصتی به حریم پاك زندگیاش میافكندند.
اینك از آن روزها 29 سال میگذرد، 29 سالی كه اوراق دفترش هر روز حادثهای را در سینه خویش دارد. انقلاب جوان با همه فراز و فرودها در مسیر تكامل است و امام نیست، اما وصیتنامه و مجموعه آثار گفتاری، شنیداری، نوشتاری و دیداریاش چراغ راه ماست.
دشمنان نیز هستند، اما رنگ عوض كردهاند. هنوز در كیش و كمان دشمنی خویش تیرهای توهین و تهمت و دروغ را دارند كه هر از چند گاهی چشم بسته و چشم باز میاندازند. گاهی به هدف میخورد و گاهی مثل همیشه بر سنگ.
ما نیز با همه سفارشاتی كه از پیرو مراد خویش داشتیم، شاید به خاطر دلتنگیهای زمانه، سعه صدر سابق را نداریم. دشمنان ما وسیعتر شدهاند، اما دایره دشمنشناسی ما محدود شده است. دشمنان دوستنما در ما رخنه كردهاند و بر پنجره نگاه ما برای رویت دوردستها گل گرفتهاند، روزمرگی ما را به اضطراب واداشته است.
مشفقانهترین انتقادها را برنمیتابیم و نقشههای شوم دشمنان دوستنما را درنمییابیم. نفاق را صداقت، توهین را صراحت، دروغ را درایت، تهمت را شجاعت و شعار را بصیرت میدانیم. اما در این آشفته بازار، انقلاب اسلامی و آرمانهای امام راحل آن عزیزی است كه:
گر نگهدار وی آن است كه من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.
انقلاب آن روزها اگر با رفتن مطهری، بهشتی، باهنر و رجایی احساس خلاء میكرد - كه با وجود امام نمیكرد-، امروز مطهریها، بهشتیها، باهنرها و رجاییها فراوانند و حتی اگر تیر تهمتها برای ترور شخصیتها زهرآگین شود، پادزهر داوری مردم نمیگذارد بار گرانقدر این درخت تناور، یعنی انقلاب اسلامی خشك و حتی شاخ و برگهایش پژمرده گردد.
سرچشمه انقلاب هنوز جوشان است و زلال جاری آن شاید در مسیر گلآلود شود، اما این وعده تخلفناپذیر خداوندی در «استعینوا بالصبر و الصلاه» و «ان تنصروا الله ینصركم» است كه انشاءالله به اقیانوس ظهور حضرت حق میپیوندد. انشاءالله.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر