۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

عروس برف

برای بهروز و فخری که کنار هم به خوابی ابدی رفتند

وقتی می گم مرده شور خونه آب گرم می خواد هی بگید که چی ؟ بفرما آقای حاجی الان اگه آب گرم بود همچین که می گرفتی روشون عین پنیر ازهم وا می شدن .
اینها را مرده شو می گفت .

اه...اه . هر آقائی ام که اینو بسه انگاری خیال کرده تا قیامت دیگه نمی خواد وا شه لامصب.
حاجی چاقوی ضامن دارش را از جیب درآورد.

بیا بگیر پارش کن پسر جون وا نمی شه. مرده سرگردون مونده .
مرده شو گفت : اولا اینا دوتان آقای حاجی .
بعدشم طناب به این درازی کلی کار ازش میاد ببرمش که چی ؟
طناب که باز شد حاجی همه مردها را خواست بیرون بروند تا رویشان را کنار بزند . بعد سر طناب را گرفت از زیر تنشان کشید .

پس قربانت آقای حاجی ای پتو را که درآوردی از دورشان بدارش همینجا رو رفه . راس کار خودمانه. مرده شو گفت .

حاجی با پشت دست لبهایش را پاک کرد . لامپ مهتابی را که بالا سرش کور می زد نگاه کرد . یادش آمد مرده شو قبلن راجع به چراغ چیزی گفته بود .
بعد با دستش در را نشان داد و گفت :

اهم که واشدن می گمت تا عیالت بیاد . فخری رو میبریم اتاق زنا اما بهروزمو خودم می شورم.
کسی که دم در کنار شیر آب ایستاده بود مثل سربازهای خبردار فرهاد بود .
دوست بهروز . برادر فخری .
دم پائی های بهروز برایش بزرگ بود و دکمه های پیراهنش را تا بیخ بسته بود زیر پالتوئی که پوشیده بود . داشت فکر می کرد بهروز و فخری چه ها گفته بودند به هم آن دم آخر .
مرده شو که بیرون می رفت بهش گفت :

بوی کافور هوشت نبره آقای پهلوان.
فرهاد دست گرفت جای سبیلی که دیگر نداشت . انگار بخواهد تابش دهد . تابش نداد اما .

بهروز گفت : ها تو بده به سبیلات . اگه یخ بزنن فاتحت خوندس . خودم می رسونمت . تو فقط از دماغت نفس بده تو با ها از دهنت بده بیرون . فکرشم نکن . یه کم دیگه می رسیم کلبه . اونجا گرمه . زنده می مونی پهلوون .
بعد سرش را چرخاند طرف فرهاد و ها کرد تو صورتش . چند قدم که می رفت می ایستاد تکانی به پشتش می داد تا هم خوابش نبرد فرهاد هم جای دستهاش درست شود ول نشود .

می گفت: اگه بذارمت زمین تا خستگیم در ره خودمم دیگه نمی تونم بلند شم . تازه باید زود برگردم . فخری خانوم اون بالا منتظره .

فرهاد گفت : فخری دوست داره . خودم باهاش حرف زدم . می دونم توام دوسش داری بهروز . حالا که برمی گردی باش حرف بزن . از نظر من دیگه عیبی نداره . زودتر از اینا ...
افتاده بودند توی سرازیری . بهروز می دوید . فرهاد روی پشتش بالا و پائین که می پرید حرفهاش بریده بریده می شد . بهروز خنده اش گرفته بود . برف دوباره می بارید .

فخری گفت : این برفا که دارن از آسمون می بارن برا منو توان بهروز مگه نه . بهروز نگاهش می کرد . حالا که بالاخره بهم رسیدیم دلم می خواد تا وقتی  برف میاد کنار هم باشیم . همینجا کنار هم . نگاه بهروز افتاد روی لباسهای فخری که رنگ برف شده بود حالا . کوچک که بودم همش خواب می دیدم با لباس عروس تو برفام . یه عروس برفی بهروز . حالا می فهمم اونم که کنارم بود تو بودی بهروز  تو . 

بهروز نگاهش کرد و اشکها که سرازیر شد روی صورتش آنقدر سوخت تا زیر چانه که به هم رسیدند .

برف که بند آمد فردا شده بود . درختها سر خم کرده و سفید انگار هیچ وقت راست نبوده اند . آسمان اما رنگ خودش بود . مثل صدای پرندگان .
یک دست بهروز بیرون مانده بود از برفها که پیدایشان کردند . دهانش را نزدیک صورت فخری برده بود انگار بخواهد ها کند توی صورتش یا چیزی بگوید .
کسی اما چیزی نمی شنید .