۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

دوران غریب

دوران غریبی بود
تنهایی بیداد سر می داد
تنها ترین مخلوق عالم اما
هر صبح تا شام می سوخت
تا بزم خلایق را بی افروخت
و فردا بازخورشید می تابید
قاصدک اما فریاد زمستان است سر می داد
و من هرگز ز سرماها نترسیدم
آفتاب روشنایی ها به ره بود و
من ز سرما ها نلرزیدم
هیچ باکم نیست تنم گر ناتوان گردید
در دل چون امیدی سر به سر دارم
من هرگز سر ز بالا برنمی دارم .

هیچ نظری موجود نیست: