دوران غریبی بود
تنهایی بیداد سر می داد
تنها ترین مخلوق عالم اما
هر صبح تا شام می سوخت
تا بزم خلایق را بی افروخت
و فردا بازخورشید می تابید
قاصدک اما فریاد زمستان است سر می داد
و من هرگز ز سرماها نترسیدم
آفتاب روشنایی ها به ره بود و
من ز سرما ها نلرزیدم
هیچ باکم نیست تنم گر ناتوان گردید
در دل چون امیدی سر به سر دارم
من هرگز سر ز بالا برنمی دارم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر